معنی دشمنان یک دیگر

حل جدول

دشمنان یک دیگر

متخاصم


دشمنان

اعدا


دشمنان ملت

فیلمی از مایکل مان


درک یک دیگر

مفاهمه


مخالف با یک دیگر

متباین

ترکی به فارسی

دیگر

دیگر

فرهنگ عمید

دیگر

جز، غیر، بیگانه، شخصی یا چیزی غیر از آن‌که یا آنچه قبلاً دیده یا گفته‌شده، مثل کس دیگر، روز دیگر، سال دیگر،
(قید) باز و مجدد،

لغت نامه دهخدا

دیگر

دیگر. [گ َ] (ص، اِ) صفت مبهم شخص یا شیئی که قبلاً بیان کرده اند. مخفف آن دگر است که بیان میکند شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند. این کلمه هنگامی که صفت باشد گاه مانند دیگر صفتها موصوف آن حذف و «دیگر» جانشین آن میشود و علامت جمع موصوف بدان می پیوندد:اشخاص دیگر. دیگران. امور دیگر. دیگرها. (یادداشت مرحوم دهخدا):
آتش هجرانت را هیزم منم
وآتش دیگرت را هیزم پده.
رودکی (از صحاح الفرس).
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
چه دانی از بلاغتها چه خوانی از سخاوتها
که یزدانش نداده ست آن و صد چندان و دیگرها.
منوچهری.
شربتی از این [آب انگورمخمر] بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد گفتند دیگر خواهی گفت، بلی. (نوروزنامه).
ذونواس بیامد و بسیاری خواسته بیاورد و گفت دیگر بشهرهاست سپاه فرست تا بیاورند. (مجمل التواریخ و القصص). چنین خواندم در سیرالملوک و کتاب الانساب و دیگرها. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن سنگ همی بالید و بزرگ همی شد تا همه روی زمین پر گشت و دیگرها ناچیز گشت. (مجمل التواریخ و القصص). قباد او را بفرستاد بدفع آفات شهرها را طلسم ساختن مار را طلسم کرد... آن شیر سنگین که پیداست و دیگرها که در زمین است. (مجمل التواریخ و القصص).
تو نزادی و دیگران زادند
تو خدایی و دیگران بادند.
نظامی.
دیگران را عید اگر فرداست مارا این دم است
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست.
سعدی.
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند.
سعدی.
گر دیگران بعیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه ٔ سرور.
حافظ.
- دیگر انگشت، انگشت دیگر، انگشتی که میان انگشت کوچک و انگشت میانگین است. سبابه. مسبحه. (یادداشت مؤلف): [و شاخ دوم باسلیق اندر دست] بر پشت دست میان انگشت میانی و انگشت دیگر که پهلوی انگشت کوچک است پدید آید و سیم [شاخ سیم] میان انگشت کوچک و انگشت دیگر پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دیگر روز، فردا. روز دیگر. روز بعد. روز بعد از امروز. غد. فرداروز. (ناظم الاطباء):
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهادو برگسترد بوب.
رودکی.
و ابولهب بیمار بود چون این خبر [خبرشکست بدر] بشنید سیاه گشت و بیاماسید و دیگر روز بمرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس احمدبن قدام را بسیستان آوردند دیگر روز. (تاریخ سیستان).دیگر روز چاشتگاه را حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان] گفتند... که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود... دیگر روز پراکنده شدند. (تاریخ بیهقی). امیر دیگر روز برنشست و بصحرا آمد. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد و مردی شهم و کافی بود. (تاریخ بیهقی). با علی تکین در شب صلحی بکرد و علی تکین آن صلح را خواهان بود و دیگر روز آن لشکر و خزاین... سلامت بخوارزم بار کرد. (تاریخ بیهقی). و در خوارزم همچنین بود چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). ابلیس گفت بامداد جامه های نیکو بپوشید و بصحرا بیرون آیید تا خدا ببیند، دیگرروز ابلیس بصحرا بیرون رفت. (قصص الانبیاء ص 131). چون دیگر روز شد ایشان را از زندان بیرون آوردند. (قصص الانبیاء ص 76). رگ باسلیق باید زدن و خون بتفاریق بیرون کردن. چنانکه دیگر روز [یعنی فردا] و سه دیگر روز [یعنی پس فردا] رگ میگشایند و خون بیرون میکنند تا قوت بر جای ماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).... بشراب و روغن زیت تر کنند و برنهند و بربندند تا دیگر روز و اگر دیگر روز آفتی ظاهر نشود استخوان را علاج کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). کسی را دیدم که از بهر درداندامها دارو خورده بود و مقصود تمام حاصل شده بود دیگر روز یک مجلس سرخی اجابت کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سرش گردان شد و بخفت و تا دیگر روز بهوش نیامد. (نوروزنامه). دیگر روز ببغداد آمد و غارت و خرابی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). پس دیگر روز همچنین کرد. (تاریخ طبرستان).
- || دیروز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). روز قبل از روزی که در آنند. دی: او را [یکی از اصحاب کهف را پس از بیداری] سوی ملک بردند و حال پرسیدند گفت دیگر روز از شهر بگریختیم از دقیانوس و بغاری اندر نهان شدیم امروز آمدم تا یاران را طعام برم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دیگرسال، سال آینده. عام قابل. سال دیگر. سال بعد. عال مقبل. (یادداشت مؤلف): دیگر سال امیر به بلخ رفت که اینجا مهمان بود. (تاریخ بیهقی).
- سال دیگر، سال قابل. سال که آید:
سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی.
- || زمان مستقبل و آینده. (ناظم الاطباء). آینده. (یادداشت مؤلف).
- دیگرسان، بسان دیگر. بشکل دیگر. با قیافه و حالت دیگر:
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ.
فرخی.
- دیگر سرای، سرای دیگر. کنایه از عالم آخرت:
مگر آنکه گفتند خاکست جای
ندانم چگونه ست دیگر سرای.
فردوسی.
اگر چشم داری به دیگر سرای
بنزدنبی و وصی گیر جای.
فردوسی.
- دیگر شب، شب دیگر. شب بعد. (یادداشت مؤلف): و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت. (تاریخ بیهقی).
- دیگر کس، دگر کس. کس دیگر. دیگری. غیر. جز من. جزما. غیر از من. غیر از ما:
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن بدیگر کسی.
فردوسی.
زیان کسان سود دیگر کس است.
اسدی.
- کس دیگر،دیگری: و جز این سه، کس دیگر نیارستی نشستن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- نماز دیگر، نماز عصر: میان دو نماز پیشین و دیگر به خانها بازشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). رجوع به نماز دیگر شود.
- || نماز و خضوع دیگر. نمازی بجز نماز مذهبی. در حکم نماز فرموده ٔ خدای:
خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگر است
وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز.
منوچهری.
- یک بدیگر، بهم:
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک بدیگر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 150).
- یک ز دیگر،از یکدیگر جدا:
بهار جوانی زمستان پیری
نبرند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
|| علیحده. جدا. جداگانه. مستقل. جز آن. دیگری. غیر از آن. آخر. اخری. (یادداشت مؤلف). جز از. غیر از قبلی. غیر از اول:
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم از دیگران
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هرپنج خوبند و با آفرین.
فردوسی.
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی رای و آئین دیگر نهاد.
فردوسی.
سبک رخنه ٔ دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند.
فردوسی.
ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود. (حدود العالم).و از وی آب طلع و آب قیصوم خیزد که بهمه جای ببرند و جایی دیگر نباشد. (حدود العالم). فوری، نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند... و زفان [زبان] ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم).
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروان دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی.
گفت من در مدت نزدیک دو پاره قلعه... بستدم چرا آنجا نتوانم شد. علی شرزیل گفت خداوند قلعه ها مرده بودند تو کودکان را یافتی بحرمت باز گرد کار اصفهبد و شهریاره کوه دیگر است. (تاریخ سیستان).
واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهان را بکار آید وهم دیگران را. (تاریخ بیهقی). باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. (تاریخ بیهقی). چون سالها سپری شد بیست دست قبای دیگر راست کرده بجامه خانه داد. (تاریخ بیهقی). تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزم شاه سخت واهی و سست. (تاریخ بیهقی). چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم. (تاریخ بیهقی). چون از خطب فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر. (تاریخ بیهقی). هرکس که خویشتن نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست. (تاریخ بیهقی). و شعیب آن عصا را دست بمالید و گفت این را ببر و دیگری بیاور. (قصص الانبیاء ص 93). گفتند ما چندان لشکرها که آن را شکسته ایم که آن را مپرس اگر دیگر بیاید او را هزیمت کنیم. (قصص الانبیاء ص 178). همچنانکه طبع هر فصلی از فصلهای سال دیگر است تدبیر نگاه داشتن تندرستی اندر هر فصلی دیگر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه ٔ با یکدیگر ناسازنده و ناگنجنده یعنی هرگاه که هرچهار مایه از دیگرجدا باشد، فعل و طبع و جایگاه هر یک دیگر باشد. و از یکدیگر گریزان باشند و یکدیگر را تباه کننده بوند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چون اسفندیار کشته شد وشتاسف پادشاهی بفرزند او داد بهمن و از صلب خویش دیگر پسر داشت اما از سوز دل بکشتن اسفندیار پادشاهی ببهمن داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 15). از آنچ هیچ لشکر آنجا مقام نتواند کردن الا سه ماه ربیع دیگر بزمستان از بارندگی و بی علفی نتواند بودن و بتابستان از گرما. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 141). و این خطها که از کرانه ٔ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی آن را اوتار خوانند یعنی زه ها. (نوروزنامه). این اسم خاص آل سامان را بود و هیچکس را دیگر از ملوک جهان ننوشتندی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند.
سعدی.
|| (ق) بعلاوه. علاوه برین. زیاده. نیز. هم. (یادداشت مؤلف). علی و جعفر و حسن، دیگر حسین. (یادداشت مؤلف):
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه.
منجیک.
سپهدار با موبدان و ردان
چنین گفت دیگر که ای بخردان.
فردوسی.
خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را از دیگر ملوک نبوده چنانکه در این تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید. (تاریخ بیهقی). || دیگر وقت. (آنندراج). از این پس. پس از آن. زین سپس. بعد از این. بار دیگر. کرت دیگر. (یادداشت مؤلف). من بعد و گاهی بمعنی من قبل نیز آید. (آنندراج): یا زلیخا خطا کردی مرا توبه کن واستغفار کن و دیگر بر سر گناه مشو. (قصص الانبیاء ص 74). و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت.
مولوی.
ما خود زده ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام.
سعدی.
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.
سعدی.
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم.
حافظ.
|| پس از این مقدمات. (از یادداشت مؤلف): دیگر حالا یقین کردم شما همان حسن خان معروف هستید. || (ص، اِ) بقیه. مابقی. (از یادداشت مؤلف):
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست.
فردوسی.
نبیره و پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند از آن هشت و دیگر گذشت.
فردوسی.
فرمان داد که همه کالای که محمدبن علی از آن مردمان برگرفته است بخداوندان باز دهند هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان). باحفص را با خویشتن ببرد و دیگر عیاران را. (تاریخ سیستان). مردی ده هزار از آن او اسیر گرفت دیگر بکوهها برشدند. (تاریخ سیستان). و بسیار مردم بکشت و دیگر گریزان گشتند. (تاریخ سیستان). گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. (تاریخ بیهقی). احمد ارسلان را... بند کردند... تا... بوعلی وی را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد و دیگر خدمتکاران او را گفتند... که هرکسی پی شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی). آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر ورزی نکرد در یکباب.
سوزنی.
یکی را چون ببینی کشته ٔ دوست
بدیگر دوستانش ده بشارت.
سعدی.
سخن بیرون مگو از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیل است.
سعدی.
|| همانند. مانند. مثل. شبیه. نظیر. (یادداشت مؤلف). بدل. عوض: پس رسول فرستاد سوی وی که مرا دختری است که امروز تا شرق و غرب او را دیگر نیست. (تاریخ سیستان). || ثانی اثنین. در حکم و بمثابه ٔ:
گمانم که تو رستم دیگری
بمردی و گردی و فرمانبری.
فردوسی.
ای عدل و داد و مردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار.
فرخی.
شاعر و مهتر دل است و زیرک و والا
رودکی دیگر است و نصربن احمد.
منوچهری.
|| دوم. ثانی. پس از اول:
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج.
فردوسی.
یک نیمه جهان را بجوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشایی.
منوچهری.
نخستین قدح [شراب] بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود، چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد، چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که... (نوروزنامه). و از خاصیتهاء زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مرد را دلاور کند. (نوروزنامه).
- دیگرباره، دفعه ٔ دوم: و به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه). رجوع به باره شود. || (ق) کرت دوم. بار دوم. از نو. (یادداشت مؤلف). نیز. هم:
دریاب تو این یکدم فرصت که نه ای
آن تره که بدروند و دیگر روید.
خیام.
- دیگربار، دگرباره. دوباره. مجدداً. هم. باز. هنگام دیگر. دفعه ٔ دیگر. (ناظم الاطباء): مرد دیگر بار پیش لقمان آمد و هزار دینار دیگر بستد وهمان نیت در دل داشت. (قصص الانبیاء ص 176). اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر وفا نمی کند. (کلیله و دمنه).
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار.
سعدی.
- || هنوز. تا آن زمان. قبلاً. (یادداشت مؤلف). پیش از این. قبل ذلک. (یادداشت مؤلف): جوان دیگر بار کشتی ندیده بود. (گلستان).
- دیگرباره، دیگربار، دوباره. مجدداً. پیش از این. قبل ذلک. قبلاً: طالوت دیگر باره لشکر بفرستاد تا عابدان را هلاک کردند. (قصص الانبیاء ص 149).
داند کزوی بمن همی چه رسد
دیگر باره ز عشق بی خبرا.
شهیدبن الحسین بلخی (از رادویانی).
|| گاهی افاده ٔ معنی مطلق تعدد کند و گاهی افاده ٔ معنی معدود هم کند. چنانکه سه دیگر بمعنی ثالث. (آنندراج). در اینصورت به تنهایی به کار نرود. (چون، گر. مند. ور که مثلاً بصورت آهنگر، دانشمند. هنرور مستعمل است). گاه بصورت پسوند در آخر اعداد دو و سه می آید وبجای عدد ترتیبی بکار میرود. دو دیگر (دوم) سه دیگر (سوم) چون عقب عددی درآید بجای دو زبر عربی باشد دراعداد دو دیگر، ثانیاً و سه دیگر، ثالثاً و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دُدیگر، به جای دو دیگر در رسم خط متقدمان بسیار آمده و در رسم خط پهلوی هم مرسوم بوده و درست است و گاه «ودیگر» در برخی از متنها تصحیف دُدیگر است،. (از حاشیه ٔ بلعمی ص 409 چ وزارت فرهنگ): یکی عصا، دُدیگر دست و سدیگر قحط. (بلعمی چ وزارت فرهنگ ص 409).
- دودیگر، دوم. عدد ترتیبی نظیر سه دیگر «سدیگر». (التفهیم):
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از برگهی ساری کند املی
یکی مقصوره ٔ عتاب، دودیگر چامه ٔ دعبل
سه دیگر مخلص اخطل، چهارم مقطع اعشی.
منوچهری.
- سدیگر، رسم خط پهلوی است به جای سه دیگر به معنی سوم، سومین: یکی عصا، دُدیگردست، سدیگر قحط و چهارم طوفان. (بلعمی چ وزارت فرهنگ ص 409 و حاشیه ٔ آن). اول غذا منهضم نگردد، دیگر زن حامله تا حمل ننهد، سدیگر شجاع تا از مصاف بیرون نیاید. (سندبادنامه ص 62).
- سه دیگر، سدیگر، سوم:
دگر سوی گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای.
فردوسی.
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از جهان یادگار.
فردوسی.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیاید سه دیگر.
ناصرخسرو.
در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم... سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی). یکی مقلی به ابن مقله بازخوانند دیگر مهلهلی که به ابن مهلهل بازخوانند سه دیگر مقفعی که به ابن مقفع بازخوانند. (نوروزنامه). رجوع به سدیگر شود. || عاقبت. سرانجام. آخرسر:
دیگر زشاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور.
حافظ.
|| (در تداول عامه) گاه در آخر جمله آید بمعنی سرانجام و عاقبت: بتو گفتم دیگر. (یادداشت مؤلف). || بیش: دیگر صبرم نماند، بیش صبرم نماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیگر کسی چه خاک بر سر کند، یعنی بیش از این چه دست و پا زند. (آنندراج). || هیچ چیز. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی:
وگر بگذری نزد انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.
فردوسی.
|| (ص) استثنایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیز استثنایی. چیز دیگر:
آفاق را گردیده ام، مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری.
؟
(یادداشت دهخدا).
|| نزدیک. (ناظم الاطباء). || (ق) هرگز. ابداً. هنوز. (یادداشت مرحوم دهخدا). هیچ بار. هیچ زمان. (ناظم الاطباء). هیچگاه. هرگز:
کج شد شه ترک افراسیاب
که دیگر چنو کس نبیند بخواب.
فردوسی.
به ایران پس از رستم نامدار
نبودی چوگودرز دیگر سوار.
فردوسی.
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست.
سعدی.
اگر فلان کار کنید دیگر روی رستگاری نخواهید دید. (یادداشت دهخدا). || و اما: دیگر اینکه گفتی...، و اما اینکه گفتی. (یادداشت دهخدا).

دیگر. [گ ِ] (اِ) نوعی خرماست. (بلهجه ٔ محلی نیک شهر). (یادداشت لغتنامه).


یک یک

یک یک. [ی َ ی َ / ی ِ ی ِ] (ق مرکب، اِ مرکب) فردفرد. یکی یکی. یک نفر یک نفر. یک عدد یک عدد: شاگردان یک یک از در بیرون می روند. تک تک:
لاجرم گویی که یک یک ذره را
در درون پرده ای باری دگر.
عطار.
و به گاه خلوت و فرصت یک یک را عرضه می دارد تا نشان می فرماید. (تاریخ غازانی ص 333). و رجوع به یکی شود.


یک

یک. [ی َ / ی ِ] (عدد، ص، اِ) نخستین شماره از اعداد که به تازی واحد و اَحَد گویند. (ناظم الاطباء). نخستین شماره ٔ عددی که در مرتبه ٔ اول واقع است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). احد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (حاشیه ٔ برهان چ معین). واحد. (ناظم الاطباء). احد. وحد. واحد. (یادداشت مؤلف). نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «ا» است و در حساب جُمَّل، صورت الف. امروز در تلفظ غالباً به کسر یاء آورند ولی به فتح درست است، چنانکه حافظ در غزلی آن را با «نمک » و«محک » و «فلک » و غیره قافیه آورده است:
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
نموده ست رازت به من سربه سر
که باشد مرا از تو هم یک پسر.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زوی روزی یک سبوی.
طیان.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
- یک بغل، کنایه از مقداری که بغل را پر کند، چنانچه دو بغل کنایه از بسیار است. (از آنندراج):
یک بغل مشک میسر شودش نافه صفت
دست شانه چو به گیسوی رسای تو رسد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || کنایه از مقدار بسیار. (غیاث اللغات).
- || مقدار اندک یعنی آن مقدار از چیزی که بتوان در زیر بغل حمل کرد. (ناظم الاطباء).
- یک سلولی، نباتات یک سلولی یا پروتوفیت نباتاتی هستند که فقط از یک سلول گرد یا بیضی و یا دراز و یا رشته ای شکل به وجود آمده اند و کلیه ٔ اعمال حیاتی نبات را که شامل تغذیه، تنفس، تولیدمثل، حرکت، دفع و غیره است همان یک سلول انجام می دهد.
- یک شدن، واحد شدن. در حکم واحد شدن. مثل هم شدن. مانند همدیگر گشتن:
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری.
مولوی.
- یک غنچه، مقدار یک غنچه. (آنندراج). به اندازه ٔ غنچه ای. به قدر غنچه ای:
غم عالم فراوان است من یک غنچه دل دارم
چه سان در شیشه ٔ ساعت کنم ریگ بیابان را.
صائب (از آنندراج).
- یک فوریت، اصطلاحی قوه ٔ مقننه را و آن چنان است که گاه لوایح تقدیمی دولت باید فی المجلس تصویب شود و یا درجلسه ٔ بعد و یا با فاصله ٔ زمانی بیشتر و یا به طور عادی، نخستین سه فوریتی، دوم دوفوریتی و سوم یک فوریتی و چهارم عادی است: لایحه ٔ استخدام از طرف نخست وزیر بایک فوریت تقدیم مجلس شد.
- یک فوریتی، حالت لایحه ٔ تقدیمی دولت به مجلس: مجلس شورای ملی لایحه ٔ یک فوریتی دولت را تصویب کرد.
|| چون پس از عدد دیگر ذکر شود، دلالت بر کسری کند، مانند سه یک، یعنی ثلث و چهاریک، یعنی ربع و ده یک، یعنی عُشر. (ناظم الاطباء). به معنی یکی ازمجموع و قسمتی از جمعی، مانند سه یک، یعنی یکی از سه و ده یک، یعنی یکی از ده و صدیک، یعنی یکی از صد و غیره. (یادداشت مؤلف):
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد.
سعدی (بوستان).
- سه یک کردن، ثلث کردن و عددی را بر سه تقسیم نمودن. (ناظم الاطباء).
|| (ضمیر مبهم) یکی.
- یک از دگر، یکی از دیگری. ازیک دیگر:
جهان خرد برابر ابا جهان بزرگ
یک از دگر بگریزند، نیست هست شمار.
ناصرخسرو.
- یک اندر دگر، یکی با دیگری. به یکدیگر:
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فردوسی.
به پوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید به راه تو باز.
فردوسی.
عنانها یک اندر دگر ساخته
همی جنگ را گردن افراخته.
فردوسی.
هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.
ناصرخسرو.
- یک با دگر، با یکدیگر. با هم. با همدیگر:
به آواز گفتند یک با دگر
که شاهی بود زو سزاوارتر.
فردوسی.
تویی جنگجوی و منم جنگ خواه
بگردیم یک با دگر بی سپاه.
فردوسی.
نشینیم یک با دگر شادکام
به یاد شهنشاه گیریم جام.
فردوسی.
- یک با دو کردن، راه گفت وگو پیش کسی نداشتن. (یادداشت مؤلف):
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا.
کمال (از یادداشت مؤلف).
- یک به دیگر (به دگر)، به یکدیگر. (یادداشت مؤلف). یکی به دیگری. یکی به دیگر:
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر.
ناصرخسرو.
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک به دیگر.
ناصرخسرو.
صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست.
خاقانی.
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز.
نظامی.
بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون به ناوردگه ریختند.
نظامی.
- یک ز دیگر (ز دگر)، به جای از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). از همدیگر. یکی از دیگری:
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
بگیرند جفت و بسازند یک جا
نباشند هرگز جدایک ز دیگر.
ناصرخسرو.
سؤال کردم اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوتر است یک ز دگر.
امیرمعزی.
و رجوع به ترکیب از یکدیگر در ذیل مدخل یکدیگر شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف). هم. همدیگر:
ز شادی هر دو چون گل برشکفتند
گرفته دست یک در خانه رفتند.
(ویس و رامین).
نگر تا کام دل چون خوش براندند
در این گیتی چنان با یک بماندند.
(ویس و رامین).
|| (ص) به جای یای نکره استعمال شود. (یادداشت مؤلف): یک روز به نزدیک آن چهاردیوار برگشت. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لچ به غلط بر در دهلیز.
منجیک (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بدفعل و عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
به یک اندیشه راه بنمایی
به یکی نکته کار بگشایی.
نظامی.
یک کنیزک دید شه در شاهراه
شد غلام آن کنیزک جان شاه.
مولوی.
یک شه دیگر ز قوم آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.
مولوی.
|| گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگر باشد. (یادداشت مؤلف):
یک شبی مجنون به خلوتگاه ناز
با خدای خویشتن می کردراز.
(منسوب به مولوی).
|| هم. با هم. موافق. متحد: یک آواز، یک صدا، یک آهنگ، یک زبان، یک دل، یک روی. || (ص، ق) تنها. (یادداشت مؤلف). فقط.
- یک امروز یا یک امشب، فقط امروز یا امشب:
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت.
فردوسی.
مگرد ایچ گونه به گرد خِرَد
یک امروز بر تو مگر بگذرد.
فردوسی.
بیاریم چیزی که باید به جای
یک امروز با من به شادی گرای.
فردوسی.
گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان به شما داده آید. (تاریخ بیهقی).
که با ما بباید فرستادنش
یک امروز یوسف به ما دادنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| یک نوبت. یک بار. (آنندراج):
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است.
صائب.
- یک آب خوردن، کنایه از یک نوبت آب سیر خوردن. (آنندراج).
- || به اندازه ٔ یک آب خوردن. به مدت یک آب خوردن. مدتی کوتاه:
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست.
صائب (از آنندراج).
- یک شربت خوردن، کنایه از یک نوبت آب خوردن. (آنندراج):
لعل آن بت آب حیوان است پنداری کز او
هرکه یک شربت خورد جاوید ماند خضروار.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| پر. مملو. لمالم. (یادداشت مؤلف): یک جوال، یعنی جوالی پر. یک خانه، یعنی خانه ای مملو. یک کاسه،یعنی کاسه ای لمالم:
گه قنینه به سجود افتد از بهر دعا
گه ز غم برفکند یک دهن از دل خونا.
فیروز مشرقی.
|| هیچ. احدی:
چو او [شاپور] نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را.
فردوسی.
|| یکتا. یگانه. احد. فرد. واحد. یکی. (یادداشت مؤلف):
اگر داور دادگریک خدای
تو را بود خواهد همی رهنمای.
فردوسی.
چنین گفت کز دادگر یک خدای
خِرَد بادمان بهره و داد و رای.
فردوسی.
همی گفت اگر داور یک خدای
بخواهد که باشد مرا رهنمای.
فردوسی.
مگر باشدم دادگر یک خدای
به نزدیک آن بدکنش رهنمای.
فردوسی.
|| اندکی.پاره ای. (آنندراج).
- یک آش پختن، کنایه از زمان قلیل. (آنندراج):
می خورد خام گوشت را چو هزبر
که ندارد یک آش پختن صبر.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
- یک بادام، به قدر یک بادام. به اندازه ٔ یک بادام.
- یک بادام جا، کنایه ازجای بسیار کم. (آنندراج):
کی از اندازه ٔ خود پا نهد نظاره ام بیرون
نگاه من ز کوی یار یک بادام جا گیرد.
شوکت (از آنندراج).
- یک شکم خوردن، یعنی خوردن آنقدر که یک شکم سیر تواند شد. (از آنندراج):
فلکش بر دهی نکرد امیر
که خورد یک شکم چغندر سیر.
وحید (از آنندراج).
|| به مدت. به اندازه ٔ، مانند: یک آش پختن، یک چپق کشیدن، یک چشم بر هم زدن، یک آب خوردن. و در این ترکیبها مجازاً به معنی زمانی کوتاه و کم است.

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

یک

تخستین شماره از اعداد که به تازی واحد گویند پارسی تازی گشته از ساز های یک زهی ‎ یکی ازاعداد اصلی نخستین شماره عددی که در مرتبه اول واقع است احد یک اندام از اندامهای اوناقص باشد: کوه از غمت بشکافته و آن غم بدل در بافته یک قطره خونی یافته ازفضلت این افضالها. (دیوان کبیر) توضیح بسیاری ازقدمایک جزعدد بشمار نمی آورند. یا یک از پس دیگر. متوالی. یایک از پس دیگر رفتن. مرادفه یا یک از دیگر. از یکدیگر: دانستن سایه وارتفاع یک از دیگر بوسیله اسطرلاب. یا یک از دیگر بسته مرتبط: یک از دیگر بسته بنگریستن یعنی مرتبط بنظر. یا یک ازدیگر جداشدن. فرق. یا یک به یک. یکایک: ومرغان را یک به یک بخواند. یا یک بدو کردن. مشاجره کردن. یایک و دو کردن باکسی. با او محاجه کردن: من نمیخواهم بادوستانم یک و دو کنم، افادت تنکیرکند معادل (ی) نکره: یک روز (روزی) بافرزانگان نشسته بود (مامون) . توضیح (یک) عدد را از (یک) نکره بدین میتوان پسندیده باشد عدد است: یک خربزه خریدم نه بیش. و اگر ناپسند باشد نشانه نکره است: یک شب تامل ایام گذشته میکردم که اگر بگویم نه بیش ناپسنداست، تن فرد شخص: بهریک از سایر بندگان حواشی خدمتی متمین است. . . .


آن دیگر

دیگری شخص دیگر آن یک.


دیگر

بیگانه، وبمعنی باز و مجدد و جزء، دگر هم گویند

معادل ابجد

دشمنان یک دیگر

709

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری